سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

.

8 ماهه شدی عزیزم...

هشتمین ماهگرد تولدت مبارک خانمم . ستاره کوچولوی مامان وارد نهمین ماه زندگیش شده. دلم میخواست واست کیک درست کنم و یه جشن خونوادگی بگیرم واست.اما ماشالا اینقده شیطون بلا شدی که اصلا واسه مامان وقت نمیذاری واسه این کارا. قشنگ شدی،گل شدی،شدی مثل عروسک عزیز من،گل من،تولدت مبارک   ...
29 شهريور 1392

عزیزم ده ماهگیت مبارک

ناناز من گل مامان،ده ماهه شدی...مبارکت باشه خانمم . ایشالا صد سالاگیتو جشن بگیریم...واست توی  این شبای خوب خدا،عاقبت بخیری و خوشبختی رو آرزو میکنم.الهی همیشه در راه خدا قدم برداری و همه کارات خدایی باشن... عاشقتم مامانی ...
29 شهريور 1392

11 ماهگیت مبارک مامانم

جیغ و دست و هورااااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااا دخملم یازده ماهه شد....مامانی شمعو فوت کن ....دس دس دس یه ماه دیگه تا تولد یک سالگیت مونده...خانمی دوستت دارم   ...
29 شهريور 1392

نه ماهگیت مبارک گلم

عروسک مامان نه ماه از اومدنت گذشت.نه ماهی که سراسر بود از لحظه های تکرار نشدنی و من با تو بزرگ شدم،به  اندازه عظمت نام مادر.نه ماه با تو خندیدم و با تو گریه کردم و حالا با تمام وجود ،دستت را می فشارم و  بودنت را شکر میکنم.عروسکم،نه ماهگیت مبارک. واما این روزای دخترم: از کجا شروع کنم مامانی که در آستانه ده ماهگیت،اینقده ناز و خانم و البته بلا شدی که دیگه وقتی  واسه مامانی نمیذاری واسه آپ کردن وبلاگت و من ماهی یک بار و اونم در ماهگرد تولدت باید یه وقتایی  که لالا هستی کمی به اینجا سرو سامون بدم ،آخه این روزا باید تمام حواسم بهت باشه که یه وقت کار  خطرناک نکنی..دیگه کامل چهاردست ...
29 شهريور 1392

یه جشن تولد زود هنگام

نانازی من داریم کم کم به سالروز تولدت نزدیک میشیم...امسال به خاطر کمبود فضا،باید واست دوتا جشن تولد  میگرفتیم... یکیشو با تولد سید محمد یکی کردیم و دو هفته زودتر ، روز ٢١ شهریور، جشن گرفتیم...اما هنوز جشن اصلی مونده... جشن اصلی تولدت، روز تولدت یعنی 6 مهر برگزار میشه ...حالا عکسای تولد  مشترکت با سید محمد.... خیلی بهمون خوش گذشت...   تولدت مبارک مامانی مامانی خوب بزار تاج رو سرت بمونه..گریه نداره که صاحبان تولد...هر دو اخمو...هر دو خسته حلا جرا با هم قهر کردین؟؟؟ اینم مهمونای کوچ...
26 شهريور 1392

باز آمد بوی ماه مدرسه...

عسلکم مامانی از امروز دوباره دانشجو شد .بعد از سه ترم مرخصی به خاطر تولد تو بهترینم،امروز دوباره رفتم  دانشگاه.از یه طرف دلم واسه درس و دانشگاه تنگ بود و از طرفی دلم نمیخواست به خاطر من اذیت شی گلم...تصمیم داشتم انصراف بدم،اما بابایی خیلی اصرار به ادامه تحصیل من داره و خداروشکر که برنامه  درسی این ترم جوری شد که اکثر کلاسام سمت بعدازظهر افتاد و من با خیال راحت میتونم بذارمت پیش  بابایی..امروزم مثل ترم های قبل مامانی درس خونت روز اولی رفت سرکلاس ...که البته به خاطر عدم  حضور دانشجویان محترم کلاس بعد نیم ساعت تموم اعلام شد و شما گلم که بیرون دانشگاه با بابایی توی ماشین بودی خیلی اذیت نشدی .....
23 شهريور 1392

تیک..تیک..تیک من اومدم

عشق مامانی یه لیوان پر آب،یه کوچولوی تشنه،و صدای تیک تیک که دل مامانیو از خوشحالی آب کرد.اولین دندون دخملی جوونه زد. وای خدایا چقده خوشحالم.هر چند که به خاطر یه دندگی دخملی هنوز موفق به رویت مروارید عروسکم  نشدم...اما شنیدن صدای تیک تیکش وقتی به لیوان آب میخوره ، دلمو پر از شادی میکنه. ودر اینجا جا داره از پری دندونی هم تشکر کنم به خاطر همکاریش و آوردن مروارید دخملیم. حالا آش دندونی رو کی بپزم؟؟؟؟؟   ...
6 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد